۲۹۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۰۵

ترسا بچهٔ لولی همچون بت روحانی
سرمست برون آمد از دیر به نادانی

زنار و بت اندر بر ناقوس ومی اندر کف
در داد صلای می از ننگ مسلمانی

چون نیک نگه کردم در چشم و لب و زلفش
بر تخت دلم بنشست آن ماه به سلطانی

بگرفتم زنارش در پای وی افتادم
گفتم چکنم جانا گفتا که تو می‌دانی

گر وصل منت باید ای پیر مرقع پوش
هم خرقه بسوزانی هم قبله بگردانی

با ما تو به دیر آیی محراب دگر گیری
وز دفتر عشق ما سطری دو سه بر خوانی

اندر بن دیر ما شرطت بود این هر سه
کز خویش برون آیی وز جان و دل فانی

می خور تو به دیر اندر تا مست شوی بیخود
کز بی خبری یابی آن چیز که جویانی

هر گه که شود روشن بر تو که تویی جمله
فریاد اناالحق زن در عالم انسانی

عطار ز راه خود برخیز که تا بینی
خود را ز خودی برهان کز خویش تو پنهانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۰۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۰۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.