۲۹۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۱۳

چارهٔ کار من آن زمان که توانی
گر بکنی راضیم چنان که توانی

داد طلب کردم از تو داد ندادی
گر ندهی داد می‌ستان که توانی

گفته بدی من ندانم و نتوانم
داد تو دادن یقین بدان که توانی

گر به سر زلف دل ز من بربودی
باز ده از لب هزار جان که توانی

دل چه بود خود که جان اگر طلبی تو
حکم کنی بر همه جهان که توانی

ماه رخا پرده ز آفتاب برانداز
وین همه فتنه فرو نشان که توانی

جملهٔ آزادگان روی زمین را
بنده کن از چشم دلستان که توانی

جملهٔ دل مردگان منزل غم را
زنده کن از لعل درفشان که توانی

یک شکر از لعل تو اگر بربایم
عذر بخواهی به هر زبان که توانی

گر ز تو عطار خواست بوس و کناری
هیچ منه داو در میان که توانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۱۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.