۲۲۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۰ - صلحیه بلد

روزی ز جور خصم ستمگر ظلامه ای
بردم بنزد قاضی صلحیه بلد

دیدم سرای تیره تنگی بسان گور
تختی شکسته در بن آن هشته چون لحد

میزی پلید و صندلی یی کهنه پای آن
بر صندلی نشسته سیاهی دراز قد

سوراخ رخ ز آبله و چانه از جذام
خسته سرش ز نزله و چشمانش از رمد

از سبلتش بریخته چون گرگ پیر پشم
وز گردنش برآمده چون سنگپا غدد

تقویم پیش روی و نظر بر خط بروج
همچون منجمی که کند اختران رصد

بر روی میز دفترکی خط کشیده بود
چون لاشه ی برآمده ستخوانش از جسد

پهلوی آن دواتی و در جنب آن دوات
پاکت سه چار دانه و استامپ یکعدد

سوی دیگر ز خانه حصیری و چند طفل
زالی خمیده قد ز نفاثات فی العقد

طفلی بگاهواره کنیفی بزیر آن
بندی ز گاهواره فروبسته بر وتد

دیگی و کمچه ای و سبوئی و متردی
آلوده در ازل شده ناشسته تا ابد

قاضی بصندلی چو بپشم شتر قراد
در خدمتش پلیسکی استاده چون قرد

کردم سلام و گفت علیکم ز روی کبر
زیرا که بود ممتلی از نخوت و حسد

دادم عریضه را و سپردم بهای تمر
گفتا بیا بمحکمه اندر صباح غد

هر دم که شد رحل نمودم بحضرتش
گفتم که یا الهی هیئی لنار شد

یکروز گف کز پس خصمت ز محکمه
احضارنامه رفته و هستیم در صدد

سبز و سفید و سرخ فرستاده ایم باز
دیگر نمانده مهرب ملجاء و ملتحد

فردا اگر نیاید حکم غیابیت
خواهیم داد و نیست دگر جای منع و صد

روز دگر بمحکمه رفتم بقصد آن
کز خصم داد خواهم و از فضل حق مدد

قاضی بکبر گفت که خصم تو حاضرست
دعوی بیار و حجت و برهان و مستند

گفتم ببین قباله این ملک را که من
هم مالکم به حجت و هم صاحبم بید

گفتا که چیست مدرک و اصل این قباله را
بنمای بی لجاجت و تکرار و نقض و شد

گفتم که این علاقه بسادات هاشمی
نسلا بنسل ارث مضر باشد و معد

این است مهر بوذر و سلمان و صعصعه
هم اصبغ نباته سلیمان بن صرد

گفتا بهل حدیث خرافات و حجتی
آور که مدعی نتواند بحیله رد

اینان که نام بردی از ایشان نبوده اند
هرگز بنزد ما نه مصدق نه معتمد

قانونی است محکمه برهانی است قول
گفتار منطقی کن و بیرون مرو ز حد

گفتم بحکم شاه ولایت علی نگر
کوشد خلیفه بر نبی و مر، مر است جد

گفتا علی بحکم غیابی علی الاصول
محکوم شد بکشتن عمروبن عبدود

گفتم ز قول احمد مرسل بخوان حدیث
کز راویان رسیده باهلش یدابه ید

گفتا چه اعتماد بر آنکس که بسته حبل
بر گردن ضعیفه بیچاره از مسد

گفتم به نص قرآن بنگر که جبرئیل
آورد بهر احمدش از درگه احد

گفتا به پرسنل نبود نام جبرئیل
قرآن نخوانده تمر و نخواهد شدن سند

این حرفهای کهنه پرستان فکن بدور
نوشد اساس صحبت نو باید ای ولد

چون نه گوانه حجت مسموع باشدت
ما نحن فیه را بعدو ساز مسترد

چون این سخن سرود یقین شد مرا که او
لامذهبی پلید و بلیدیست نابلد

گرگیست رفته در گله اندر لباس میش
بر ظالمان چو گربه بمظلوم چو اسد

نه معتنی بقاعده دین و رسم داد
نه معتقد بداور بخشنده صمد

از اخذ و بند و رشوه و کلاشی و طمع
بر سینه ی کسی ننهاده است دست رد

نه سوی حق گشود ز راه امید چشم
نه در نماز سوده بخاک از نیاز خد

چشمش بسان ابر دمادم به رعد و برق
آزش بسان بحر پیاپی بجزر و مد

قولش بدستگاه پلیس است متبع
حکمش به پیشگاه رئیس است مطرد

دیدم بهیچ چاره و تدبیر و مکر و فن
نتوان طریق حیله ی او را نمود سد

کردم رها به خصم زر و مال و خان و مان
پژمرده همچو گل شدم افسرده چون جمد

از صلحیه گرفته شدم راست تا تمیز
دیدم تمام متفق القول و متحد

حکمی که شد ز صلحیه صادر بر تمیز
قولی است لایخالف و امری است لایرد

المؤمنون اخوه بر این قوم صادق است
دشنام بی نهایت و نفرین لایعد

باد از گردکار بر این قاضیان دون
دشنام بی نهایت و نفرین لایعد

طاق و رواق عدلیه را برکند ستون
آنکو فراشت سقف سما را بلاعمد

خواهی که یابی از ستم قاضیان امان
خود را افکن بزیر پر دختر احد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.