۲۱۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۳

ماه رمضان روی نهان کرد اگر چند
دلهای کسان را همه اندر تعب افکند

چندانکه بد از روزه دل مردم غمگین
شد ز آمدن عید درونها همه خرسند

عید آمدن و رفتن روزه شده توأم
چون آمد فروردین با رفتن اسفند

هین جام می آرید و بنوشید به گلزار
ای روزه گشایان هله در پرده گنه چند

دیگر نکند روزه خوران را شه کیفر
دیگر ندهد واعظ از خوردن می پند

آنانکه بدین حق کردند جسارت
روزه بگشودند و بجستند از این بند

دیدی تو که فرمان ولیعهد چسانشان
دو گوش همی سفت و دل از غم بپراکند

آن به که بسنبند بفرمان ولیعهد
گوشی که بنیوشد فرمان خداوند

با حکم خدا گوش رعیت ببرد شاه
هر چند رعیت بملک باشد فرزند

فرزند چو از دین گذرد دشمن جان است
ور پیرو دین است بود همچو جگر بند

چون دیده شود تیره ببایست کشی میل
دندان چو کند درد ببایست ز بن کند

زان مؤمن قرآن که بقرآن نکند کار
بس خوبترستی بر من پیرو پازند

من بر تو دعا کردم زین کار که کردی
ای شاه جوان بخت باقبال تو سوگند

انصاف دهم من که ملک چون تو بباید
با رأفت و با هیبت و دانا و خردمند

تو روی بدین داری و دیان مهیمن
دولت دهدت تا بجهان گردی خورسند

شه چون تو سزد عادل و دین دار و خداجوی
با عقل به پیمان درو با شرع و پیوند

برخیز سپندی پی دفع نظر بد
بر چهره این شاه همی سوزان اسپند

کاین شاه ندارد بجهان تالی و ثانی
وین شاه ندارد بزمین همسر و مانند

این شاه بتأیید خداوند براند
لشکر بدرچین ز بخارا و سمرقند

با روم و حبش آن کند این شاه که بنمود
چنگیز بخوارزم و حذیفه بنهاوند

می بینم در روم بسی غلغله انداخت
می دانم در روس یکی زلزله افکند

قیصر را افکند همی خواهد از تخت
خاقان را بربست همی خواهد در بند

چونین سزدی شه که بدخواه و نکوخواه
از تیغ بلا بارد و از لطف سخن قند

فرقی که شه ما با نوشروان دارد
این است که شه حکم نبی راند او زند

ای داور دارای قوی رای قوی دل
وی خسرو یکتای هنرجوی هنرمند

در عهد تو شد روی زمین پاک ز بیداد
در عصرتو گیتی شده بیگانه ز ترفند

سر تا پا عقل و هنر و دانشی و هوش
پا تا سر فضل و کرم و حکمتی و پند

در کفه حلم تو گر الوند گذارند
حلم تو گران است و سبک باشد الوند

با تو دل مردم شده مجموع ولیکن
از غیر تو دلهای رعیت بپراکند

بر تو سزد این تخت که زر ریزی بر خلق
نه آنکه ز مال فقرا خانه بیاکند

هنگام سخن نیک بدانی چه و چون لیک
در موقع ایثار نه چون دانی و نه چند

بدخواه تو در چاه اسیر آمده چونان
زندانی افریدون در کوه دماوند

تا زلف بتان مشک فشاند گه جنبش
تا لعل بتان شهد چشاند بشکرخند

در دامن گلزار همی پوی و همی چم
با لعبت فرخار همی گوی و همی خند

پشت و سر بدخواه همی در و همی کوب
جان و تن بدگوی همی گیر و همی بند

یارب بجز این سلطان در ملک تو مگمار
یا رب بجز این شاه تو در گیتی مپسند

این بیت بدان بحر و بدان قافیه گفتم
کاورده ابونصر مرآن مرد خردمند

بونصر دریغا ز جهان رفت و دگر بار
یک شاعر ناید که باو باشد مانند

ز اینجا سفری کرد و ببالاشد از ایراک
با مردم بالاش همی بودی پیوند

او رفت و بر او جانها محزون شده یک عمر
او رفت و بر او دلها پرخون شده یکچند

ای کاش که بودی و ز مداحی این شاه
میکاشت در این باغ یکی شاخ برومند

وین شاعرکان را همه بر خاک فشاندی
چونانکه بتان را علی از طاق بیفکند

این مطلع ازان مرد حکیم است که امروز
از روز وفاتش گذرد پنج مه و اند

زردشت که آتش را بستاید در زند
ز آن است که بامی بفروغ است همانند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.