۲۱۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴

این نبینی که چو هنگام بهار آید
شاخ خرم شود و غنچه ببار آید

نک بهار آمد و خندید گل سوری
که بخندد گل سوری چو بهار آید

همچنان مریم گلها شود آبستن
همچنان عیسی گل بر سر دار آید

گل چو زیباصنمان چهره بیاراید
مرغ دلشیفته او را بکنار آید

همچنان عنتره کاید ببر عیله
یا فزردق که بنزدیک نوار آید

شمنانند بگلزار درون مرغان
شاخ همچون بت و بستان چو بهار آید

لحن داودی برخواند هزار آوا
نار نمرودی فاش از گلنار آید

باغ مانند عروسی دو رخش گلگون
سر گیسویش پر مشک تتار آید

یا چو ارژنگ که آراست بچین مانی
از گل و لاله پر از نقش و نگار آید

یا چو ترکی که قدش سرو و لبش غنچه
گل و سنبلش همی روی و عذار آید

نرگس مست بصد غمزه بباغ اندر
چون دو چشم صنمی باده گسار آید

در خمار آمده چشمانش ز می آری
هر که می خورد فراوان بخمار آید

خفته را ماند اما نبود خفته
مست را ماند اما هشیار آید

گل خیری چو بتی مقنعه اش زرین
وز زبرجد بکفش چند سوار آید

وان بنفشه صنمی تنش ز بیجاده
ز مردین مرکب همواره سوار آید

بید مشک آمده بر شاخ چنان شیخی
پوستین در بر بالای منار آید

شاخ محرم ز شکوفه است و سحاب از بر
همچو حاجی به منی بهر جمار آید

ارغوان ترکی یاقوت کله باشد
ضیمران شوخی زرینه صدار آید

عارض نسرین همگونه سیمستی
گونه عبهر همرنگ نضار آید

وان شقایق بچمن در بر آذریون
چون دو زندانست که از مرخ و عفار آید

فروردین خیمه اسفند به هم برزد
همچو غازی که پی نهب و اسار آید

راست پنداری کان عامر اسمعیل
در سراپرده مروان حمار آید

نوبهار آمد در باغ بصد خوشی
همچو یاری که بخلوتکه یار آید

دیدکان زاغ سیه چهره بباغ اندر
در پی وصل کواعب چو یسار آید

گفت بایست برانیمش با ذلت
که زماندنش بس عیب و عوار آید

لاجرم رخت بگاو اندر بنهادش
تا پس از وی بچمن صلصل و سار آید

چنگزن سار شد و نغمه سرا صلصل
ارغنون زن بصف باغ هزار آید

فاخته سازد طنبوره بسرو اندر
نای زن قمری بر شاخ چنار آید

ابر با ماورد از گرد زمین شوید
تا نه بر زلف سمن گرد وغبار آید

باد بر تهنیت باغ بدست اندر
عنبر و کافور از بهر نثار آید

زان می غالیه بوسا تکنی در ده
که نسیم سحری غالیه بار آید

ویژه در خطه گیلان که بمغز اندر
نکهت مشک و گل از رود کنار آید

هر طرف سروی اندر بر شمشادی
چون نگاری که در آغوش نگار آید

از ریاحین همه سو نکهت راح آید
وز عقاقیر هوا بوی عقار آید

بر لب دریا آن سبزه تر گوئی
شاهدان را خط نو گرد عذار آید

آب گه جزر کند گاه بمد کوشد
میغ گه آب شود گاه بخار آید

دیده بگشا و یکی سوی هوا بنگر
کابر چون اشتر بگسسته مهار آید

باد چون پی کند این اشتر بازل را
تا ابد در خور نفرین چو قدار آید

در حصاریم ز ماه رمضان یارب
شود آیا که فتوحی بحصار آید

می بروی گل نوشاندمان حوری
که گل تازه بر رویش خار آید

گلوی مار را بفشرد بسی روزه
گلوی مینا چندی بفشار آید

زاهد صومعه را گو بیکی ساغر
روزه بشکن که تنت زار و نزار آید

من ازین روزه فگارستم و میترسم
چون دل من دل تو نیز فگار آید

این تکلف را تحمیل بمفتی کن
تا همه کار بسامان و قرار آید

شتر مست کشد بارگران دایم
لاشه لاغر آسوده ز بار آید

هفته ای ماند که ماه رمضان زین در
برود زود و گرفتار بوار آید

نک همانند مریضی است بنزع اندر
که نفسهاش همی بر بشمار آید

عید چون قابض ارواح بر او تازد
نیش زن بر وی چون تافته مار آید

هم از این خان سپنجی بردش آنجا
که بصد حسرت و افسوس دچار آید

غره شعبان دیدی بمحاق اندر
باش تا بر رمضان نیز سرار آید

باد بر وفق مرادست وزان ارجو
که از این دریا کشتی بکنار آید

من ز فروردین چندان نیمی شادان
که تو گوئی رمضان راهسپار آید

داستان من و ماه رمضان مانا
راست چون واقعه ی کحل و عرار آید

من بقصد او با ناخن و ناب آیم
او بخون من با تیغ و شفار آید

من سوی دکه خمار پناه آرم
او سوی خانه مفتی بفرار آید

روز نوروز که با روزه شود توأم
تازه وردی است همصحبت خار آید

گر رود روزه و نوروز رسد از پی
هست عمری که پس از مرگ و تبار آید

یا ز قومی شود از سفره و آید شهد
یا رقیبی رود از خانه و یار آید

یا وصالی که پس از هجر بتان بینی
یا صباحی است که بعد از شب تار آید

یا بدرگاه خداوند پس از هجرت
کمترین بنده اش را باز گذار آید

آنکه دولت را جوینده فخرستی
آنکه ملت را حامی به دمار آید

میر دریا دل باذل که همه کارش
همچو گفتارش نغز و ستوار آید

خدمتش مایه اقبال و بهی باشد
همتش دافع آفات و مضار آید

در حسب با خرد وکربز و با دانش
در نسب فرخ و فرخنده نجار آید

هر کجا تازد با فتح و ظفر تازد
هر کجا آید با عز و وقار آید

نصرت و شوکت و یمنش بیمین آید
دولت و نعمت و یسرش بیسار آید

دست او ابری کاندر نیسان بارد
خوی او بوئی کاندر گلزار آید

عزمش آنگاه که بر خصم همی تازد
هست سیلی که روان از کهسار آید

داورا میرا دور از در درگاهت
بنده خوار است بهر شهر و دیار آید

مژه در چشمم چون سوزن و خارستی
مو بر اندامم چون افعی و مار آید

چرخ خواهد که مرا بنده کند حاشا
کز چنین کارم ننگستی و عار آید

او بود ساجد دونان و منش هرگز
سجده نارم که ازین کار شنار آید

بندگی بر فلکم عار بود اما
سجده بر خاک توام اصل فخار آید

ور فلک زارم ازین کین بکشد، غم نی
که خداوند مهین مدرک، ثار آید

ای خداوند ز گردون نهراسد آن
که بکوی تو همی در زنهار آید

تو بنامیزد بیضا و عصا داری
چرخ با شعبده چون دیو و سحار آید

اندر آنجا که کلیم و ید بیضا شد
سامری کیست که با عجل و خوار آید

گر بفرمان تو گردنده فلک گردد
همه کاریش بسامان و قرار آید

سیم و زر در همه انظار گرامی شد
لیک اندر نظر پاک تو خوار آید

از کفت نعمت بر خلق رسد چونان
کآب در جدول از انهار و بحار آید

پارس را بیم ز صمصامه عمروستی
روم را هول ز شمشیر ضرار آید

لیک عمرو از تف خشم تو تبه گردد
هم ضرار از دم تیغت بفرار آید

تو نیندیشی اگر خصم فزون باشد
باز نهراسد اگر کبک هزار آید

جز تو این مردم گیتی همه شومندی
نابکارند و هنرشان نه بکار آید

شید بازند و سوی صید همی تازند
چون پلنگی که بصحرا بشکار آید

یا چو گرگی شده در کسوت میش اندر
یا چه دزدی است که با قافله یار آید

دعوی دانش دارند و ندانند ایچ
که تهی مایه بسی داعیه دار آید

همه طبلند اگر طبل تهی دیدی
در پی نوش رود یا پی خوار آید

همچون آن برجمی از فرط طمع هر یک
در تف آتش بر بوی قتار آید

تو همیونی و فرخنده بنا میزد
که شعارت را فرهنگ دثار آید

در حکمت را طبع تو بود مخزن
زر دانش را فضل تو عیار آید

در بلاغت نبود کفو تو در گیتی
ویژه چون کلکت توقیع نگار آید

پور هارونت شاگرد دبستان شد
پسر یحیی فرمان بر بار آید

بنده ات نیز منستم که همی نامم
از ادیبان و حکیمان بشمار آید

شعر را با لغت پارسی و تازی
هر چه گویم همه نغز و ستوار آید

نه باعنات و تکلف سخنی گویم
نه مرا نسج بدیهت دشوار آید

نه من از معنی شعر دگران آرم
نه مرا قافیت و لفظ معار آید

شاعری دانم بهتر ز لبید اما
شعر زینت بودم نی که شعار آید

هم عروضم هم موسیقی دانم
گرچه زین هر دو مرا یکسره عار آید

هم بجغرافی و هیئت نبود کفوم
چون سخن بر سر کانون و مدار آید

من همیدانم تغییر فصول از چه
و اختلاف از چه بر این لیل و نهار آید

نظر روشنم اندازه شناسستی
اختر طالعم استاره شمار آید

بوالعلاء باید نعلین مرا بوسد
وان غیاث الدین چون غاشیه دار آید

من کلیمستم اگر حکمت نیلستی
من خلیلستم اگر دانش نار آید

آتشین آهم اگر چرخ بود ز آهن
آهنین کوهم اگر غصه شرار آید

خرد منگر بمن ای خواجه مبین خوارم
که بکار آیدت آنچیز که خوار آید

منم آن شاخ کز اقبال تو روئیدم
هر زمان از من صد گونه ثمار آید

فربهی داشتم و چرخ نزارم کرد
که نژادم ز بزرگان نزار آید

پدرانم همه با چرخ بکین بودند
هم از آن قوم مرا اصل و تبار آید

واندرین نطعم بر ناصر بن خسرو
تاختن باید چون گاه قمر آید

لیک فضل از متقدم شده کو گوید
«چند گوئی که چو هنگام بهار آید»
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.