۲۰۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۹ - در نکوهش حسودان

خرد پیر گفته بود که من
نکنم در سیاق شعر سخن

زانکه همسنگ سنگ خاره شود
گر برآید چو سنگ در عدن

سنگ خارا اگر شدی کمیاب
بود قدرش بر از عقیق یمن

سنگ خارا، اگر نبود، نبود
تیغ سای و صلایه و هاون

لاجرم در بهای این اشیاء
جان همیداد مشتری بثمن

سخن، ارچه زر است و مردم خاک
سخن ار چه روان ومردم تن

گرچه آهن ز خاک زر خیزد
لاجرم کمتر آید از آهن

سخن ار چه ببوی نافه مشک
سخن ار چه تمیز مرد ز زن

مغز را مایه صداع شود
گر ببوئی همیشه مشک ختن

شعر من زر ناب جعفری است
شعر دیگر کسان چو ریماهن

من دو صد ساحری کنم بمقال
من بسی جادوئی کنم بسخن

نه بعجب است این فسانه نغز
بل ز فخر است این ترانه من

ز آن باشعار خویشتن نازم
که بود در مدیح شاه ز من

سیدالاولیاء امام رشید
اول الاوصیاء شه ذوالمن

دست یزدان، ممیت بدعت و کفر
شیر حق محیی رسوم و سنن

آن کز او نور جسته دیده عقل
آن کز او کور گشته چشم فتن

شاه مردان علی ابوطالب
پدر اطهر حسین و حسن

کرده جاری برای این هر سه
حق تعالی بخلد نهر لبن

تا بهار خجسته چون احمد
بست طرف سفر ز طرف چمن

آن سه طرار نابکار که بود
دی و اسفند ماه با بهمن

سوی باغ آمدند از ره کین
همچو دزدی که خیزد از مکمن

آب بر روی بوستان بستند
آتش افروختند در خرمن

سرد کردند شعله غیرت
گرم راندند از جفا توسن

راست چون آن سه تن سخن کردند
بدرشتی که خاکشان بدهن

جای رایات سبز هاشمیان
از ورقهای سرو و برگ سمن

زد علامات سود در بستان
همچو آل امیه زاغ و زغن

سبز پوشان سپید پوش شدند
بر لب جوی و در صف گلشن

هر زمان سونش در و الماس
می ببیزد هوا بپرویزن

آمد آن بوم شوم در بستان
کبک را طوق بست در گردن

راست گوئی که زاده خطاب
گردن شیر حق فکنده رسن

رفت بلبل در آشیانه ز باغ
همچو صدیقه سوی بیت حزن

باغ شد جای زاغ پنداری
تخت جم شد سریر اهریمن

زود باشد که فروردین آید
باز چون شیر حق بطرف چمن

تاب گیرد عذار هر سنبل
نطق یابد زبان هر سوسن

ریزد اندر کنار دامن باغ
سر زلف بنفشه مشک ختن

بیزد اندر کرانه بستان
ابر لؤلؤ و نسترن لادن

گرچه نشکفته شاخ اشکوفه
ور چه نامد بکعبه شیخ قرن

مغز ما بوی گل شنیده ز باغ
مغز احمد نسیم حق ز یمن

سیزده روز چون بشد ز رجب
پی تعمیر این سرای کهن

اولین بانی سرای وجود
آمد از پرده با رخی روشن

رکن بنیان کعبه را بشکافت
حشمتش همچو سیل بنیان کن

زاد در خانه تا بدانی کوست
خانه زاد مهیمن ذوالمن

از ولایت به پیکرش پوشاند
حق تعالی قبا و پیراهن

با رسول خدای عزوجل
همچو یک روح گشت در دو بدن

ای به ایزد ولی و مظهر و سر
وی باحمد وصی و صهر و ختن

خاکپای تو موطن دل ماست
لاجرم واجب است حب وطن

درگه مولدت بدرکه میر
تهنیت را سخن سرایم من

صدر والاگهر امیر نظام
کهف اهل زمین و فخر ز من

صاحب السیف والقلم آنکو
خوانده بر فکرتش خرد احسن

باعث الجود والکرم کاو را
کان بجیب است و بحر در دامن

تیغ وی ساغری است پر می ناب
هر یک از جرعه هاش مردافکن

کلک او شاهدی است مشکین موی
طره اش با دو صد هزار شکن

گردی از آب آهن آرد بار
هیبتش آب آرد از آهن

دستش ار سایه بر زمین فکند
روید از خاک زر پی روین

با خسان تیرش آن کند که کند
نجم ثاقب بجان اهریمن

گشته بر نوعروس ملک او را
تیغ داماد و خامه خشتامن

ای گشوده ز روی عدل نقاب
وی به بسته بپای ظلم رسن

من بخوان تو آمدم مهمان
همچو برگ شکوفه در گلشن

ساختم بهر دفع تیر حسود
از مدیح تو آهنینه مجن

شاد گشتم بچاکری درت
رستم از صدمت و بلا و محن

چون ز نیروی حرز مدحت تو
گشتم از مکر حاسدان ایمن

گفتم امروز راست خواهم داشت
قامت چرخ کوژپشت کهن

پا بمنت نهاد می بزمین
تند راندم بر آسمان توسن

کار من بنده چون درستی یافت
دل حاسد همی گرفت شکن

کرد بر جان من بحضرت تو
خصم بدخواه و حاسد ریمن

آنچه گرگان نکرده با یوسف
و آنچه گرگین نموده با بیژن

هان و هان ای وزیر فرزانه
هان و هان ای امیر شیراوژن

تهمتی بر تنم نهد که بکوه
گر نهی کوه کج کند گردن

آتش آه من هزاران کوه
آب سازد و گر بود زاهن

جد من نحن کالجبال سرود
بر همه مردمان بسرو علن

کوه فضلم من و سپهر هنر
مهر تابانم و مه روشن

آنکه تقبیح نای بلبل کرد
دوست دارد سرود زاغ و زعن

و آنکه با مسلمان درآویزد
متوسل بود بجبت و وثن

ای ز تو نام فضل جاویدان
وی ز تو مام دهر استرون

نز تو جویم مدد نه از سلطان
که ولی را گرفته ام دامن

دشنه من نبرد این حلقوم
حربه من ندرد آن جوشن

چون دو پیکر شود ز تیغ علی
آن که نازد همی بعقد پرن

می توانم سزای بدمنشان
دادن از زخم هجو و تیغ سخن

لیک با ذوالفقار شیر خدای
داد خواهم بخصم پاداشن

همه جا شاعرم ولی اینجا
نبود شاعری وظیفه من

زانکه اینجا بود مقام هجی
مر مرا عار باشد از این فن

هجو آنان کنند کایشان راست
بر بزرگان خویش ریبت و ظن

من بفضل خدا شناخته أم
بوالحسن را همی بوجه حسن

دوش با شیر حق در این معنی
شکوه کردم ز حاسدان بسخن

پاسخم داد جد امجد و گفت
یا بنی لاتخف و لاتحزن

ذوالفقار مرا زبان تیز است
گر زبان تو باشدی الکن

باش تا برق تیغ من سازد
صدق و کذب حدیث را روشن

راست نامیخت هیچ با ترفند
آب نفروخت هیچ با روغن

می بزاید همی سحرگاهان
آنچه شب حامل است و آبستن

حاسدا تاب ذوالفقار علی
چون توانی که رنجی از سوزن

تو که مستحسنات طبع مرا
تاژگونه کنی و مستهجن

امتحان را که گفت پیکر خویش
بر دم ذوالفقار برهنه زن

عنقریب ای اسیر بند غرور
افتی اندر هوان و ذل و شجن

بس فروزی ز سوز دل اخگر
بس فرازی بر آسمان شیون

من یکی فاطمی نژادستم
از بقایای خاندان کهن

نه تجاوز نموده ام ز حدود
نه تخلف نموده ام ز سنن

گر بمن داد شاه صد قنطار
از تو هرگز نکاست یک ارزن

ور بمن داده میر صد خروار
از تو هرگز نخواستم یک من

آب، چندین مبیز در غربال
باد چندین مسای در هاون

دردی دن چنین خرابت کرد
وای اگر برکشی ز صافی دن

این تو و این سرود و این طنبور
این تو و این سماع و این ارغن

من نیارم نواخت بهتر از این
گر تو بهتر زنی بگیر و بزن

چند نازی بدولت قارون
چند تازی بصولت قارن

گر شنیدی که پور رستم را
کشت بهمن بخون روئین تن

نه تو در عرصه چون فرامرزی
نه من اندر هجا کم از بهمن

آن کنم با تو در سخن که نمود
با سپاه عجم ابوالمحجن

من که خواهم شدن از این سامان
من که خواهم برفت از این مسکن

نه در این شهر ناقه ام نه جمل
نه در این ملک خانه ام نه سکن

ساعیا بیش از این تنم مشکر
حاسدا ز این سپس دلم مشکن

بر کمالم ز جهل خورده مگیر
بر روانم ز رشک طعنه مزن

زر و سیم ترا ندیدم هیچ
چند آهن دلی کنی با من

من عطا از خدایگان گیرم
که نرنجانده خاطرم با من

گر بمیرم ز جوع ننشینم
خوان بخل ترا به پیرامن

ور فتد در مغاره کالبدم
می نجوید روانم از تو کفن

ور بمیرم ز درد برهنگی
نکنم در بر از تو پیراهن

چون بدیدی مرا بسایه میر
در صف خلد و دادی ایمن

دود برخاست از دلت ز حسد
همچو دودی که خیزد از گلخن

خواستی بافسون و افسانه
زشت نامم کنی و تر دامن

بگمانت که من چو رخت برم
خوابگاه تو گردد این مامن

گر شنیدی ز خلد آدم را
راند افسانهای اهریمن

بوالبشر توبه کرد و خصم بماند
دست بر فرق و طوق در گردن

رو مترسان عصای موسی را
از صف ساحر و عصا و رسن

من همی نالم از فریسیموس
تو چرا تهمتم زنی به عنن

یا چو مردان گناه من بشمار
یا ز خجلت بپوش چهره چو زن

تا زبانی صفت زنم مشتت
ز اخسؤالا تکلمو بدهن

ای که نشناختی الف از بی
بلکه خطی ز ابجد و کلمن

بر امیر مدینه چون تازی
ای چو اصحاب ظله در مدین

عنکبوتی و خانه تو بود
از همه خانها بسی اوهن

ابلهانه بشهپر سیمرغ
جای زنجیر، تار خویش، متن

مگسی را بگیر و طعمه نمای
پنجه در پنجه هما مفکن

آدمی نی بچشم و گوش بود
نه بابروی و روی و موی ذقن

بلکه حیوان و آدمی را فرق
می بباشد همی بجان و بتن

گرچه سرگین به هیئت عنبر
گرچه هیزم بصورت چندن

این به بیت البغال و آن به بغل
جای آن در تنور و این مدخن

یکحدیث آورم در این محضر
تا رباید ز چشم خفته و سن

دشمن آل مرتضی باید
مام خود را همی شود دشمن

دعوت خصم را تمام کنم
بدعای خدایگان زمن

تا برآید همی در از دریا
تا بزاید همی زر از معدن

چرخ خرگاهش آفتاب چراغ
ماه دینارش آسمان مخزن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۰ - چکامه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.