۱۸۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۳

قصه گیسوی لعبتان طرازی
از شب یلدا فزوده شد به درازی

عمر گرانمایه ای دریغ تلف شد
در خم گیسوی لعبتان طرازی

درد و دریغا که عاشقان وطن را
عشق حقیقی، بدل شده به مجازی

ما به سر زلف یار، بسته دل و خصم
بسته دو بازویمان به حیلت و بازی

ای پسر نازین شوخ که باشد
مادرت از پارسی پدرت ز تازی

مادر تو دخت شهریار کیانی
و آن پدرت پور پیشوای حجازی

عمت گند آوران مکی و شامی
خالت دانشوران طوسی و رازی

گلشن توحید را خجسته نهالی
گله تائید را یگانه نهازی

پیشه تو مردمی و مردی رادی
کار تو دشمن کشی و دوست نوازی

الحق با این نژاد و پروز و هنجار
شاید اگر بر مه و ستاره بنازی

لیک یکی راز با تو دارم و باید
گوش دهی نیک ز آنکه محرم رازی

از تو شگفت آیدم بسی که بدین ناز
پیش لئیمان چرا چو اهل نیازی

بر در دونان بری نیاز ولی خود
تا به کمر غرق مال و نعمت و نازی

کعبه تو آباد کرده بودی و اینک
رو به کلیسا ستاده بهر نمازی

چشمت بی پرده شد چو دیده صرعی
رویت بی آبرو چو چهره آزی

خشک و تهی شد سرت مگر تو کدوئی
خام و دو تو شد دلت مگر تو پیازی

چون شدت ای مهر زرفشان که درین روز
هر دم چون زر درون بوته گدازی

گاه چو در استخوان شکسته ز سنگی
گاه چو زر جان و تن دریده ز گازی

خود تو نه آنی که بودی از رخ و بالا
شهره ی گیتی به دلکشی و برازی

تا به ختا سیر کردی از در ایران
با هنر و علم در خط متوازی

از چه در این باغ ای درخت برومند
میوه نیاری به بار و قد نفرازی

از چه درین پهنه ای دلیر دلاور
تیغ نگیری بدست و اسب نتازی

گر عجب است از گراز دعوی شیری
اعجب باشد ز شیر بیشه گرازی

خصم و رقیب از نشیب رو به فرازند
تو به نشیب ای عجب دوان ز فرازی

چاره بیچارگان تو بودی و امروز
درد دل خود به هیچ چاره نسازی

دزد به کاخ تو اندر است و تو ابله
خفته به غفلت درون بستر نازی

دیده بدیدار و دست در خم زلفی
لب به قدح گوش بر ترانه سازی

قهقهه کبک نر نیوش و بخونش
پنجه فرو کن نه کم ز طغرل و بازی

رخت به غارت شدت کلاه به یغما
تو پی پیرایه و سجاف و طرازی

خفته عروست بر رقیب و تو غافل
در پی تقدیم سور و حمل جهازی

بی خبر از آن عروس شوخ شگرفی
شیفته بر این عجوز زشت چغازی

خیرگی و تیرگی رها کن از ایراک
با دل بیدار و با دو دیده بازی

بایدت اندر مصاف دشمن خونخوار
باشی هشیار کار و زهره نبازی

تیر چو بارد سهام زرین باری
تیغ چو یازد حسام خونین یازی

ای پسر بی گناه و کودک مسکین
چند درین نار تفته سوزی و سازی

غم مخور اینک که پایمرد تو باشد
حامی اسلام شه مظفر غازی

بار خدائی که بر زمانه صلا زد
از در بخشندگی و بنده نوازی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.