۱۸۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۲

درین چمن که هوار و به اهتراز آورد
گل شکفته از آنروی دلنواز آورد

غنیمتی است مرا زندگی که رضوان باز
در بهشت بروی حبیب باز آورد

گل و شکوفه دگرگون نموده پنداری
نشانی از رخ محبوب جانگداز آورد

زمین عجایب تاریخی آشکار کند
جهان حقیقت هر عیش بر مجاز آورد

گر از عجایب گیتی همی نویسم باز
و یا مجاز نگارم چگونه باز آورد

هزار شرح و هزاران قضیه می باید
یکی به بدرقه، آن یک به پیشباز آورد

بجز دو دوست زرافشان خواجه تا امروز
ندیده ام که گلی رنگ مه فراز آورد

گلی است دست سپهدار اعظم سلطان
که هر چه یابد گوئیش کارساز آورد

خدایگانا میرا توئی که از تحقیق
فلک بر روی تو سجده، زمین نیاز آورد

منم ستاده یکی پیر منحنی بدرت
که آسمان به سخن گفتنم نماز آورد

مرا تو مردم خواندی گمان نمی کردم
که مردمی منت رو باهتزار آورد

از آنکه حقه پندار در کفم دادی
شکسته دستم آیین به حقه باز آورد

نعوذبالله استغفرالله این نسبت
جماعتی را ای خواجه در گداز آورد

ز من که خاک توأم دل مگیر و سخت درآی
که نیکبخت نگاریت رسم ناز آورد

خدا کند که تو باشی همیشه مثل کسی
که نازنین دل او بر دو جهان جهاز آورد

چو راست گیری ابرو، جهان کنی روشن
چو چین برو فکنی دل بترکتاز آورد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۳ - موشح بنام بدرالدوله سلطان بیگم
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.