۱۸۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۵

ازین مکتوب دانستم که دلدارم غمی دارد
چو زلف خود شبی تاریک و روز درهمی دارد

چرا نالد ز غم ماهی که بر تخت شهنشاهی
ز جم جام، از خضر لعل، از سلیمان خاتمی دارد

نفرساید ز فرعون آنکه در جیش ید بیضا
نیندیشد ز جادو آنکه اسم اعظمی دارد

اگر غم فی المثل افراسیابستی چه باک آنرا
که اندر لشکر حسن از محبت رستمی دارد

اگر دجال سرتاسر جهان را زیر حکم آرد
نترسد آنکه با خود همنفس عیسی دمی دارد

چه غم آن دلستان را از خم و پیچ جهان باشد
که اندر تار گیسو پیچ و در ابرو خمی دارد

نگوید با من آن غم چیست تا کوشم به درمانش
مرا پنداری اندر دیده چون نامحرمی دارد

نه راهم داد، در کویش نه بنشانده به پهلویش
مگر چون چشم آهویش به دل از من رمی دارد

ز بی بنیادی اوضاع گردون، غم مخور جانا
که عشق من به دیدارت اساس محکمی دارد

مگر رنج تو از درد شهیدانت فزونستی
و یا وزن تو از نه کرسی گردون کمی دارد

تو اندر کعبه دل آیت قدسی اگر خواندی
که کعبه هاجری بیت المقدس مریمی دارد

جمال روشنت با لعل میگون هست دارائی
که با آیینه اسکندری جام جمی دارد

چراغ غصه خامش کن غم گیتی فرامش کن
ز دور دهر دل خوش کن که اینهم عالمی دارد

به غیر از مرگ هر دردی که یابی باشدش درمان
بجز زخم زبان هر زخم کاری مرهمی دارد

الهی تا قیامت شاد و خرم باد دلدارم
که بر یادش دل من حال شاد و خرمی دارد

امیری را درون دل بود چون خانه ویران
که طوفان بیند از اشکی و سیل از شبنمی دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.