۳۵۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۳۷

جان به لب آورده‌ام تا از لبم جانی دهی
دل ز من بربوده‌ای باشد که تاوانی دهی

از لبت جانی همی خواهم برای خویش نه
زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جانی دهی

تو همی خواهی که هر تابی اندر زلف توست
همچو زلف خویش در کار پریشانی دهی

من چو گویی پا و سر گم کرده‌ام تا تو مرا
زلف بفشانی و از هر حلقه چوگانی دهی

من کیم مهمان تو، تو تنگ‌ها داری شکر
می‌سزد گر یک شکر آخر به مهمانی دهی

من سگ کوی توام شیری شوم گر گاه گاه
چون سگان کوی خویشم ریزهٔ خوانی دهی

چون نمی‌یابند از وصل تو شاهان ذره‌ای
نیست ممکن گر چنان ملکی به دربانی دهی

من که باشم تا به خون من بیالایی تو دست
این به دست من برآید گر تو فرمانی دهی

کی رسم در گرد وصل تو که تا می‌بنگرم
هر دمم تشنه جگر سر در بیابانی دهی

داد از بیداد تو عطار مسکین دل ز دست
دست آن داری که تو داد سخن دانی دهی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۳۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.