۲۹۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۳۹

زلف تیره بر رخ روشن نهی
سرکشان را بار بر گردن نهی

روی بنمایی چو ماه آسمان
منت روی زمین بر من نهی

تا کی از زنجیر زلف تافته
داغ گه بر جان و گه بر تن نهی

وقت نامد کز نمکدان لبت
دام من زان نرگس رهزن نهی

تا سر یک رشته یابم از تو باز
خارم از مژگان چون سوزن نهی

گر مرا در دوستی تو ز چشم
اشک ریزد نام من دشمن نهی

گفته بودی خون گری تا مهر عشق
بی‌رخم بر دیدهٔ روشن نهی

گر بگریم تر شود دامن مرا
تو مرا در عشق تر دامن نهی

بار ندهی لیک قسم عاشقان
همچو یوسف بوی پیراهن نهی

ور دهی در عمر خود بار جمال
بار غم بر جان مرد و زن نهی

وصف تو چون از فرید آید که تو
افصح آفاق را الکن نهی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.