۲۱۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۳

غمزه مردم شکارت غارت جان می کند
عشوه عابد فریبت قصد ایمان می کند

برقع از رخ برفکن بی پرده گردد عالمی
عکس رویت طعنه با خورشید تابان می کند

داغ عشق توست ای لیلی نه مجنون را و بس
پیچ و تاب سنبلت آشوب دوران می کند!

خنده زن بر رویم ای گل تا نگریم بعد ازین
ورنه سیل اشک من در بحر طوفان می کند!

این چه بی رحمی است خوان عاشقان را از غضب
وا کشیده بر سر هر میخ مژگان می کند!

از خط ریحان لعل او مرا معلوم شد
لشکر شام حبش این شهر ویران می کند

طغرل ار خواهی وصالش ناله کن شام و سحر
ناله بلبل سحر گل در گلستان می کند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.