۱۸۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۵

ز معمار خرابی بس که همچون گنج معمورم
چو مرهم عاقبت گل می کند از زخم ناسورم

جز آهنگ محبت نیست در مضراب من دیگر
همین «عشاق » می آید به گوش از ساز تنبورم

مرا اندیشه هجر و خیال وصل کی باشد؟!
به ذوق کوی او نآید به خاطر جنت حورم

مرا هر چند صحرای جنون چون لاله مسکن شد
ولی از الفت داغ غم او سخت مسرورم

نکردم با ادیب عشق جز مشق جنون دیگر
اگر آهی کشم در بزم او چون شمع معذورم

همین بس نشئه کیفیت خمیازه شوقش
به ساغر الفتی دارد نگاه چشم مخمورم

ازان روزی که من در وادی هجرش وطن دارم
نباشد صبح عشرت در پس این شام دیجورم

ز سلطان غمش نبود به طغرائی مثال من
به غیر از سایه بخت سیاه خویش منشورم

قلم از بهر تحریرت ز چوب دار می باید
که تا بنویسی شرح قصه های خون منصورم

هزاران آفرین طغرل به عجز حضرت بیدل
ز دشت بی خودی می آیم از وضع ادب دورم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.