۳۵۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۸

به عالم خویش را از بی خودی افسانه می سازم
به یاد جام وصلش نعره مستانه می سازم!

اگر باشد کلید قفل جنت صحنه زاهد
ز اشک خویش من هم سبحه صد دانه می سازم!

به مردم گر همین باشد طریق آشنائی ها
چو اشک نوگ مژگان خویش را بیگانه می سازم!

مپرسید از سواد قصه روز سیاه من
شب آن زلف را کوته ازین افسانه می سازم!

اگر سامان استغنا و تمکین تو این باشد
به راهت ز انتظار از چوب نرگس خانه می سازم!

خیال زلفش از خواب پریشان کرد بیدارم
قلم در وصف تابش از زبان شانه می سازم

ادایت گشت اکنون مانع ذوق سجود من
بت نازآفرینم گر توئی بتخانه می سازم!

فروغ عارضت هر جا چراغ بزم محفل شد
به گرد شمع رویت خویش را پروانه می سازم

نمی ترسم ز نیرنگ و فسون مار آن گیسو
وطن چون گنج عمری شد که در ویرانه می سازم!

ازان روزی که شد پابند زنجیر سر زلفت
به زنجیرت که خود را بعد ازین دیوانه می سازم!

چه خوش گفتست اینجا بیدل بزم ادب طغرل
همان گرد سرت می گردم و پیمانه می سازم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.