۲۲۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۰۷

تا که یک شام به بزم طربش در شد شمع
کشته و مرده آنشوخ ستمگر شد شمع

در شب وصل رخ آن بت مهوش کافیست
شمعها خوش نبود زانکه مکرر شد شمع

شعله آتش رخسار تواش در گیرند
یعنی از نور جمال تو منور شد شمع

با همه سرکشی و شعله حسن افروزی
کی به قد و مه روی تو برابر شد شمع؟

ساقیا بزم مرا شمع نباید امشت
کز می روشن و زان چهره میسر شد شمع

پای در بند به فانوس و به گردن زنجیر
زانکه دیوانه آن سرو سمن بر شد شمع

فانی اندیشه افسر ز سرت بیرون کن
بین که چون افسر زر داشت دران سر شد شمع
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۰۶ - مخترع
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۰۸ - در طریق مخدوم
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.