۲۳۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷

حس جهانگیر تو مملکت جان گرفت
کفر سر زلف تو عالم ایمان گرفت

دل چو نسیم تو یافت، جامه به صدجا درید
دیده چو روی تودید ترک دل و جان گرفت

جان بشد و آستین بر من مسکین فشاند
دل شد و یکبارگی دامن جانان گرفت

جامه ی جان پاره شد، در تن من از غمت
تا غم هجرت مرا باز گریبان گرفت

درهوس عشق تو خانه برانداخت صبر
عقل ز دیوانگی راه بیابان گرفت

گر سر من شد به باد در غم تو گو برو
کز پی یک مختصر ترک تو نتوان گرفت

گشت پریشان دلم در هوس زلف تو
تا وطن خود در آن زلف پریشان گرفت

دست صبا بر رخ زلف چو چوگانت زد
گوی زنخدانت را، در خم چوگان گرفت

گر خط تو خضر نیست از چه سبب چون خضر
آبخور خویش را چشمه ی حیوان گرفت

لعل تو خود عالمی داشت به زیر نگین
باز به منشور خط ملک سلیمان گرفت

نوبت پنجم بزد حسن تو در شش جهت
هفت فلک بر درش پایه ی دربان گرفت

روی تو شد در کمال ماه شب چارده
لیک خسوف خطت در مه تابان گرفت

بر زنخ آورده ای سوز دل من وزآن
دود دل من ترا گرد زنخدان گرفت

سرو میان چمن، می کند آغاز رقص
تا قد تو شیوه ی، سرو خرامان گرفت

بوی سر زلف تو باد به گلزار برد
بلبل مست آن زمان راه گلستان گرفت

تا پسر همگر است بلبل باع سخن
از نفسش عندلیب نغمه و دستان گرفت

در صفت حسن تو طبع غزل گوی او
طیره اعشی نمود عادت حسان گرفت

از نظر مهر تو آینه ای شد دلش
کآینه آسمان روشنی از آن گرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.