۱۸۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۲

بکوی یار مرا بار در گل افتاده است
فتاده بار من اما بمنزل افتاده است

چگونه آورد او را بدام بیخود عشق
که مرغ زیرک و صیاد غافل افتاده است

خوشم که کار مرا دوست بسته میخواهد
وگرنه عقده من سخت مشکل افتاده است

بخون خویش طپم تا ابد که مرگش نیست
ز تیغ جور تو مرغی که بسمل افتاده است

ز تن فتاده بکویش اگر سر مشتاق
باین خوش است که درپای قاتل افتاده است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.