۱۹۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۹

چه عجب که وقت مردن بمزار ما بیاید
که نیامدست وقتی که بکار ما بیاید

دل هر کسی ز نازی شده صید دلنوازی
چه شود که شاهبازی بشکار ما بیاید

اگر اینچنین گدازد تن ما در انتظارش
ز میان رویم تا او بکنار ما بیاید

بدیار یار باشم نگران که مدتی شد
نه از آن دیار پیکی بدیار ما بیاید

چکنیم دور از آن کو دل هرزه گرد خود را
که دگر نه آن دلست این که بکار ما بیاید

بجز آنکه دیده ما ز غمش سفید گردد
سحری کی از قفای شب تار ما بیاید

سپریم جان چو مشتاق اگر از جفا براهش
چه عجب که هرچه گوئی زنگار ما بیاید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.