۱۹۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۶

منم آنکه هر نفسم بدل ستمی ز عشوه‌گری رسد
غم دلبری نشود کهن که ز تازه تازه تری رسد

بسریر سلطنت آنصنم زند از نشاط و سرور دم
بامید این من و کنج غم که ز یوسفم خبری رسد

منم آنکه میکشدم بخون ز خدنگ رشگ شهید خود
ز کمان ناز تو ناوکی بغلط چو بر جگری رسد

همه زخم حسرتم از لبت من خسته‌دل نبود روا
نمکی ز شهد تبسمت بجراحت دگری رسد

شده روز من چه شب سیه زندیدنت چه خوش آنزمان
که ز چهره پرده برافکنی و شب مرا سحری رسد

رهم از محیط غمت چسان که ز سخت‌گیری آسمان
نه بساحلی گذرم فتد نه بکشتیم خطری رسد

چه کنم اگر من خسته جان به ره وفا نکنم فغان
نه نسیمی از طرفی وزد نه ز جانبی خبری رسد

چه حذر ز خصم قوی مرا که اگر رسد مددی ز تو
سپه عدو شکند بهم بشکستگان ظفری رسد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.