۱۹۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۸

چه شود که اهل جهان بکسی ز تف غم او شرری نرسد
که بسوز دل پر از آتش ما رسد او جز او دگری نرسد

نروم بچه‌سان ز ولایت تو ز جفای برون ز نهایت تو
که ز گوشه چشم عنایت تو من غمزده را نظری نرسد

بحدیقه وصل تو پیر و جوان همه را شده خون ز دو دیده روان
که درخت پرثمر است و از آن بثمر طلبان ثمری نرسد

نه بناله‌ام از ستمت بر کس نه ببادیه‌ام به فقان چو جرس
من خسته غمت به تو گویم و بس که بدرددلم دگری نرسد

شده قسمت ما چو فسرده دلان خنکی ز بس از دم سرد جهان
شود آتش ار همه کون و مکان بسمندری شرری نرسد

تو که جور تو آمده بر دل ما همه راحت جان نبود عجبی
که رسد پی هم ز تو سنگ جفا و بشیشه ما خطری نرسد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.