۲۱۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۰

چو شمعم کشت و آسوده ز آه شعله بار خود
جز این نبود گر آخر یارئی دیدم ز یار خود

بخون خود ز تیرش غلطم و شادم بامیدی
که آید آن شکارافکن بسر وقت شکار خود

بسست امیدگاه من جفا ترسم بدل‌سازی
بناامیدی امید دل امیدوار خود

ز تاراج خزانم نیست پروا خاربن باشم
چه گل در باردارم تا بلرزم بر بهار خود

منم مشتاق از سودای زلف او سیه روزی
که نشناسم ز هم از تیرگی لیل و نهار خود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.