۲۱۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۲

زحی لیلی از ناز بیرون نیاید
ورآید بسر وقت مجنون نیاید

نگهداری کس ز گردون نیاید
که ضبط می از جام وارون نیاید

گرفتم نگریم ز جور تو اما
نه زخمیست زخمم کز و خون نیاید

کسیرا که عشق تو دیوانه سازد
علاجش ز عقل فلاطون نیاید

بت ماست لیلی نژادی که هرگز
بپرسیدن حال مجنون نیاید

شبی بی‌تو ممکن نباشد که شهری
ز سیل سرشگم بهامون نیاید

ترا دارم از چرخ یاری چه جویم
که آنچه از تو آید ز گردون نیاید

چه نسبت بهم فیض عشق و خرد را
که کار می ناب ز افیون نیاید

چنان شد حصاری هم آتش که آهم
که بیرون شراری ز کانون نیاید

چه سودم ز وصلت که از سرکشیها
در آغوشم آن‌قد موزون نیاید

چسان مفلس عشق کام از تو گیرد
که این کار از گنج قارون نیاید

ز کوی تو چون طایر تیر خورده
که آید که غلطیده در خون نیاید

نشد از جفای تو مشتاق یکشب
بکویت رود شاد و محزون نیاید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.