۱۸۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۸

دل بیقرار عاشق نفسی قرار گیرد
که تو در کنارش آئی وز خود کنار گیرد

تو بمن نمیشوی گرم و بداغ رشک سوزم
چو بینم آتشی را که بجان خار گیرد

نه هر آنکه راه‌پیما گذرش بمقصد افتد
که خدنک بر نشان جا یکی از هزار گیرد

چکنم بحکم گردون که فلک بود سمندی
که ز سرکشی عنان را ز کف سوار گیرد

ز خرد چه بهره آنرا که کند ز عشق منعم
که مکان کسی در آتش نه باختیار گیرد

غم و راحت جهانرا نبود بقا ندانم
که کسی بغیر عبرت چه ز روزگار گیرد

ز غمش رسیده جانم به لب و دلم باین خوش
که برون چو آید از تن ره کوی یار گیرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.