۲۰۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۹۴

من آنصیدم که گفت آهسته چون می‌بست صیادش
که خون میریزمش اما نخواهم کرد آزادش

من آنصید به خون غلطیده‌ام کز تیر بیدادش
زد و کشت و به خاک ره فکند و رفت صیادش

نمی‌آرد بحکم ناز با من سر فرو ورنه
چو من مرغ گرفتاری ندارد سرو آزادش

ز دل بود آنچه دیدم شکر کز سیل غمت آخر
چنان این خانه ویران شد که نتوان کرد آبادش

ز رسم و راه یاری نگذرد بر کوهکن شیرین
فلک گاهی برغم خسرو آرد سوی فرهادش

کجا مشتاق جویای طرب گردد که خود دارد
بدرد و غم دل اندوهناک و جان ناشادش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۹۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.