۲۰۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۰

بکویش میرود گاهی ز من آهی نمیدانم
به او می‌گوید آهم حال من گاهی نمیدانم

ز مهر و مه نباشم چون یادت روز و شب فارغ
تو را میدانم و بس مهری و ماهی نمیدانم

سر اخلاص چون از آستان عشق بردارم
که در عالم جز این درگاه درگاهی نمیدانم

بهر چاهیست دایم یوسفی اما فتد روزی
گذار کاردانی بر سر چاهی نمیدانم

مگر از کفر و دینم وارهاند جذبه عشقی
وگرنه جز ره دیر و حرم راهی نمیدانم

بجرم عشق دانم ریزیم خون عاقبت اما
بچشمت این گنه کوهی است یا کاهی نمیدانم

سزد کز مهوشان مشتاق گردم بنده آنمه
که امروز این سپه را غیر او شاهی نمیدانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۰۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.