۲۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۷

دامن خویش ز خون مژه گلشن کردم
از فراق تو چه گل‌ها که بدامن کردم

شد کفن دوختم آن جامه که از تار وفا
سیه آنروز که این رشته بسوزن کردم

گفتم از عشق فروغی رسدم آه که شد
تیره‌تر روزم از این شمع که روشن کردم

روغن دیده گرفتم ز سرشک گلگون
بچراغون شب هجر تو روشن کردم

آخرم دوست نگشتی تو و داغم که تمام
دوستانرا بخود از بهر تو دشمن کردم

کردم از دیر و حرم رو بدر دل خود را
فارغ از پیروی شیخ و برهمن کردم

قسمت برق چه خواهد شد آخر گیرم
سبز شد کشته‌ام و چیدم و خرمن کردم

ریختم در ره عشق آنچه مرا بود بخاک
خویش را فارغ از اندیشه رهزن کردم

چون جرس از دل هر سنگ برآید فریاد
بسکه در بادیه عشق تو شیون کردم

نرسم در ره مقصود بجائی مشتاق
کانچه پیر خردم گفت مکن من کردم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.