۱۸۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۵۱

گر ز تن جانم و از سینه دل آید بیرون
تخم مهرت کیم از آب و گل آید بیرون

گر مرا ریشه جان ز آب و گل آید بیرون
مهر جور تو مبادم ز دل آید بیرون

عشق جرمیست که در روز قیامت از خاک
این گنه هر که ندارد خجل آید بیرون

عهد من گر گسلد یار دلم ممکن نیست
کز کف آن بت پیمان‌گسل آید بیرون

حذر از آه من سوخته جان کن کاتش
بارد ابری که ز دریای دل آید بیرون

هست دنیا چو خرابات که شد هر که در آن
داخل از کرده خود منفعل آید بیرون

چه عجب زین دل پرجوش که چون عقد گهر
اشکم از دیده بهم متصل آید بیرون

کی تواند رهد از قید خودی خود مشتاق
مگر از خویش بامداد دل آید بیرون
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.