۴۶۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴

از چاه غبغبش به درآورده ماه را
بر ماه، عقرب سیهش بسته راه را

عابد که بیندش به درآید ز خانقاه
سلطان که یابدش بگذارد سپاه را

گر روز حشر پرده ز رویش برافکنند
ایزد به روی بنده نیارد گناه را

آن کج کله چو بر صف عشاق بگذرد
شاهان ز سر نهند هوای کلاه را

از هیبت تجلی دیدار سوختیم
برق آورد بشارت باران گیاه را

عاجز شدست دیده ز ادراک حسن او
در حوصله جمال نگنجد نگاه را

باری چو در بغل همه خرمن نمی رود
بیچاره در کنار کشد برگ کاه را

امید هست کز سر آن بام بگذارد
پا در میان کوی گشودیم آه را

خاکش به فرق کن که به جانان نمی رسد
عاشق گر التفات کند مال و جاه را

گر این عطش به خلد «نظیری » ز جان رود
جویم ز سلسبیل به آتش پناه را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.