۲۵۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۸

از پی آشوب ما، در زلف دارد شانه را
شورش زنجیر در شور آورد دیوانه را

حسن بنیاد محبت بر پریشانی نهاد
تا نشورد خاک را دهقان نریزد دانه را

حور و جنت جلوه بر زاهد دهد در راه دوست
اندک اندک عشق در کار آورد بیگانه را

عشق کامل نیست تا در بند مال و مسکنی
آن زمان آتش علم گردد که سوزد خانه را

هرچه خود را زد به آتش عین آتش گشت و رفت
در حقیقت شعله بال و پر شود پروانه را

جای یک ناخن درستی در سراپایم نماند
هر زمان دیوانه ویران تر کند ویرانه را

گر رود عشق از مزاج پیر لذت کی رود
بوی می باقی بود چون بشکنی پیمانه را

عقده دل در شکنج طره نگشاید به عقل
یک گره زان زلف درهم بشکند صد شانه را

سرگذشت عهد گل را از «نظیری » بشنوید
عندلیب آشفته تر می گوید این افسانه را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.