۲۲۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۱

بر قفا چشمت نمی افتد چو این در واشود
آن زمان درگاه بشناسی که صدرت جا شود

آن که او در کلبه احزان پسر گم کرد یافت
تو که چیزی گم نکردی از کجا پیدا شود

دوست دارد از غریبان ناله بیچارگی
عشق می خواهد که کشتی غرق در دریا شود

هرکه می خواهد که منشور خراباتش دهند
باید اول خانمان برهم زن و رسوا شود

زو همه خوبی زما زشتی همانا لایق است
پرده ما بسته ماند پرده او واشود

شد بهار عمر و ناپخته است انگورم هنوز
نیست معلومم که آخر سرکه یا صهبا شود

عمره آن کو برآرم، پایم ار آید به کار
حلقه آن دربگیرم دستم ار گیرا شود

کم «نظیری » راست بر جایی نظر افگنده ام
وای اگر روز جزا چشم و دلم گویا شود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.