۲۰۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۴

هر سحر سلسله از پای سحر بگشایند
از گشادش گرهی از دل ما بگشایند

درد نایافتنم سوخت ندانم ز کجا
بلبلان را به چمن راه نوا بگشایند

کارم از زلف گره گر تو پیچیده تر است
سر این رشته ندانم ز کجا بگشایند

آخر ای گل گذری کن به گلستان تا کی؟
چشم نرگس به ره باد صبا بگشایند

بر هم افتاده دل و دیده برانداز نقاب
تا همه عقد گهر روی نما بگشایند

هر کجا فتنه آن چشم سیه در کارست
کفر باشد که زبان را به دعا بگشایند

سیر این دایره بد نیست ولی می ترسم
چشمم از خویش ببندند چو پا بگشایند

گر به میخانه «نظیری » برم این زمزمه را
مطربانم گره از بند قبا بگشایند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.