۱۹۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۸

آن بخت فتنه جو که تو دیدی به خواب شد
وان دل که بود سخت تر از خاره آب شد

گلگونه هوا و هوس رنگ واگذاشت
خال و خط عروس طبیعت خراب شد

دل را که حرف سوختگان داغ کرده بود
می رفت تا بر آتش ایشان کباب شد

در بحر شوق کشتی دل ریسمان برید
در کوی یار خیمه تن بی طناب شد

این بو ز سنبل و گل هر کشوری نخاست
تا در خطا کدام گیا مشک ناب شد

دایم کسی به قافله بودست پاسبان
بیدار شو که چشم رفیقان به خواب شد

خشکی لب به تشنه لبان آب می دهد
تا مستعد شدیم دعا مستجاب شد

مستی چه خوب کرد که این پرده برگرفت
رخساره حقیقت ما بی نقاب شد

تاریخ واقعات شهان نانوشته ماند
افسانه ای که گفت «نظیری » کتاب شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.