۲۱۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۹۳

ره نداد آه قدرم بر سر خوان تو ملک
کز نمکدان تو بر لب زنم انگشت نمک

رستخیزی که شود زیر و زبر کار جهان
چند رختم به سما باشد و بختم به سمک

می شدم دامن ترسابچه گیرم پی کام
عشق فریاد برآورد که الله معک

هرکه در کعبه به اخلاص نشد خالص نیست
دل ما سنگ سیاهست ولی سنگ محک

من کجا فن سراییدن اشعار کجا
آن چه بر لوح جبین رفت نمی گردد حک

بر جمال تو نهادند از آن خال سیاه
که ز حسن تو نیفتند ملایک در شک

عشق می جستم و دل بود سراسیمه که چیست
ناگهم فکر تو از صد هوش آورد به یک

شد چنان عشق تو کز صحبتم از دور شوی
متصور به جمال تو درآیند ملک

هر دم افسانه جانکاه «نظیری » بیش است
عمر رفت و نه نشستیم به هم یک دو شبک
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۹۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۹۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.