۲۱۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۲۱

ز خراش دم به رقت، ز گداز دل به دردم
دم آتشین بیانان بفسرد و گفت سردم

شده ام ز خویش قانع به خیال جلق و دلقی
نه به درد بازگشتم، نه ز دیده آب خوردم

دهم ار غذای مرغان به خیال دام و قیدم
کنم ار دعای یاران به هوای سرخ و زردم

نکنم قفا به بازی که دو شش نشسته نقشم
نشوم ز لعب فارغ که عقب فتاده نردم

به هوای ابر خیزم فکند ز پای ثقلم
به گذار سیل افتم نرود ز دیده گردم

به قطار کس نگنجم چه گران بها اسیرم
به عیار خس نیرزم چه بلند قدر مردم

بزنم ز ننگ سنگ و بکشم ز عار خنجر
به تهمتن ار درافتم بگریزد از نبردم

بپرم هزار پایه ره بسته قطع سازم
بجهم هزار پله پی مور در نوردم

به خزان و گل نپیچم نه ز قسم رنگ و بویم
به بهار و دی نسازم نه ز جنس گرم و سردم

وزد از کمین نسیمی زندم به موج دریا
که سحاب خشک مغزم نه ز خار و نی ز وردم

به سماع جان «نظیری » ز خودم خلاصیی ده
بفشان چنان غبارم، که غبار کس نگردم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.