۱۸۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۸

در دلت آن نه رشته امل است
چشم دید ترا رگ سبل است

خواجه را گو: برو بروها رفت
بعد از این آمد آمد اجل است!

حادثات جهان چو سیلاب است
خاکساری در او فراز تل است

همه جا پیروند سوختگان
اسب را جای داغ بر کفل است

نیست در سینه یاد حق در کل
جزو چندی چه شد که در بغل است؟

نیست غم را به دردمندان کار
نکشد با مو سری که کل است

دل بی غم که نیست شاهان را
اهل دل را همیشه در بغل است

راستی قوت ضعیفان است
که عصا دست گیر پای شل است

دل بیدرد، درد بیدرمان!
چشم بی گریه، علم بی عمل است

این همه قول! کو عمل واعظ
بندگی نی قصیده و غزل است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.