۱۸۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۸

ای خواجه بخیل که هرگز ندیده است
از شدت فشار کفت سیم و زر فرج

موران خرجها نتوانند دخل کرد
در خرمن زری که شود از کف تو دج

وعد و وعید جنت و نارت، بحج نبرد
شاید برد خرید و فروش منا بحج

گر کنی زشت، ز پند من دلریش مرنج
چون ترا فصد ضرورت بود، از نیش مرنج

گر عزیزی بتو بد کرد، مرنجان زو دل
ور برنجد دل از او، زدل خویش مرنج

نیست در قسمت حق، ره کمی و بیشی را
گر کم آید بنظر رزق تو یا بیش مرنج

اهل دل را، زغم دوست، جگرها ریش است
گر تو را در ره او پای شود ریش مرنج

آنچه کرده است، نکرده است جز از جهل ای دوست
از بد واعظ دلخسته درویش مرنج
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.