۱۴۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۰

دل منعم، ملول از گفتگوی زر نمیگردد
که گوش ماهی از فریاد دریا کر نمیگردد

ز شغل خویش گو نالند کم، این اهل منصبها
که هرکس پای درد سر ندارد، سر نمیگردد

بسر عشق جهان پیما نگردد سنگین پا
که هرگز بهر کشتی بادبان لنگر نمیگردد

نه هر معنی به اندک لطف باید بر زبان آید
بود هرچند گل رنگین، گل خنجر نمیگردد

ز مفلس معتبر نبود سخن، هرچند حق باشد
که نقش سکه رائج هیچ جا بی زر نمیگردد

نگردد عشق تا کامل،نسازد با گریبان سر
که خاکستر نگیرد شعله تا اخگر نمیگردد

چه غم گر خصم کج رو از حسد پوشد هنرهایم
ز صیقل گوهر فولاد بی جوهر نمیگردد

پریشان خاطران را، در جبین نورد گر باشد
پریشان تا نگردد شمع، روشن تر نمیگردد

غرض آمیز نبود گفتگو، اخلاص کیشان را
گل آلود آب صاف از جدول مرمر نمیگردد

ز ذکر آتش آن چهره دارم سینه گرمی
که میریزد دو چشمم سیل و دامن تر نمیگردد

کجا از محنت گیتی شوند آزادگان باطل؟
که سوزی سنگ را هرچند، خاکستر نمیگردد

بزینت کی توان پوشید عیب بی کمالی را
که بی اسلوبی خط گم در آب زر نمیگردد

دلی باید که بشناسد حق دلسوزی پندم
که بی آیینه روشن قدر خاکستر نمیگردد

ز وحشت میرمد زین دل سیاهان گفته واعظ
اگر نه ناله اش از کوه هرگز برنمیگردد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.