۱۴۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۹۷

بخود دم تا فرو بردم، سخن شد
بدل تا گریه دزدیدم، چمن شد

ز ترک کام، گردد کام حاصل
ز خاموشی توان صاحب سخن شد

ز پس آیینه سانم آشنا رو
بهر خلوت که رفتم، انجمن شد

در صد حرف، برمن بسته گردید
خموشی تا مرا قفل دهن شد

ترقی، از سفر، در گردباد است
تنزل کار گرداب از وطن شد

چنان واعظ اسیر قید هستی است
که نتواند دمی از خویشتن شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۹۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۹۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.