۱۴۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۲۳

نشود عاشق از فغان خاموش
کار دریا بود همیشه خروش

سخن از عشق، پخته میگردد
آب دایم خورد ز آتش جوش

کی شوی بزم شاه را قابل؟
نشوی تا ز اشک گوهر پوش

نتوانی گریختن زین تن
بسکه تنگت کشیده در آغوش

صبح پیری دمید، و از دم مرگ
میشود شمع هستیت خاموش

چشم دل را ز خاک شاه و گدا
هست گیتی دکان سرمه فروش

کشت ای دل ترا غم دنیا
باده تلخ پند من مینوش

چه غم رزق؟ کآسمان و زمین
میکشند آب و دانه تو بدوش!

حرف دنیا چو بگذرد واعظ
نیست دری ترا چو پنبه بگوش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.