۱۴۲ بار خوانده شده
دل از خیال دوست، ندادم بفکر خویش
آغوش خاطری نگشادم بفکر خویش
از پایه بلند ز خود بیخبر شدن
افتادم آن قدر که فتادم بفکر خویش
اخراج کرد غیرتم از شهر ننگ و نام
تا رخصت خیال تو دادم بفکر خویش
تا ناخن خدنگ توام بود در نظر
از دل چه عقده ها که گشادم، بفکر خویش
خود جاده ایم کعبه مقصود خویش را
منظور اوست، زینکه فتادم بفکر خویش
واعظ ز خوشدلی چو اثر نیست در جهان
در کنج غم نشسته و، شادم بفکر خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
آغوش خاطری نگشادم بفکر خویش
از پایه بلند ز خود بیخبر شدن
افتادم آن قدر که فتادم بفکر خویش
اخراج کرد غیرتم از شهر ننگ و نام
تا رخصت خیال تو دادم بفکر خویش
تا ناخن خدنگ توام بود در نظر
از دل چه عقده ها که گشادم، بفکر خویش
خود جاده ایم کعبه مقصود خویش را
منظور اوست، زینکه فتادم بفکر خویش
واعظ ز خوشدلی چو اثر نیست در جهان
در کنج غم نشسته و، شادم بفکر خویش
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.