۱۸۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۳۷

باشد بحرف راست چو دایم بنای وعظ
طبع کجت از آن نشود آشنای وعظ

از بس ترا دماغ پر از باد نخوتست
در سر نگنجدت که نشینی به پای وعظ

حق هست با تو،نشنوی ار حرف حق ز من
گوشت گرفته پنبه غفلت بجای وعظ

چشم دلت چو از پی زینت دود مدام
در گوش جان بکش گهر پر بهای وعظ

از وی مساز ای دل بیمار، روترش
تلخ است در مذاق ترا گر دوای وعظ

برچین ز خار هر سخنی دامن و بچین
گلهای فیض از چمن دلگشای وعظ

کند است در ملاحظه آخرت نظر
در چشم دل چرا نکشی توتیای وعظ؟!

کر شد ز قیل و قال جهان، گوش هوش تو
گوشی دگر بجوی دلا از برای وعظ

برده است غول طول أمل، خوش ترا از راه
راهی بحق بجوی دلا از برای وعظ

ای آب روی ریخته، آبی برو بزن
از چشمه سار آینه حق نمای وعظ

از زنگ دلخور گنهش، میدهد جلا
گر دل دهی به صیقل غفلت زدای وعظ

چند از غرور مال چنین گم شوی بخود؟!
میکن سراغ خویش، ز بانگ رسای وعظ!

در گوش دل خموشی لب بستگان خاک
نبود به جز کلام هدایت فزای وعظ

واعظ جوی سفید نشد دل ترا، همین
ریشی سفید کردی در آسیای وعظ!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۳۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.