۱۵۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۷۸

میبرد هر دم دلم را، غمزه غارتگری
میرود هر قطره خونم، بجوی خنجری

درد خود را گر کنم قسمت، جهانی را بس است
میتواند شد شکست من، شکست لشکری

کشتی دل، چون ز دریا غمت بیرون رود؟
همچو یاد کوه تمکین تو، دارد لنگری؟!

بسکه لبریزم ز یاد غمزه خونریز او
هر رگی گردیده بر جسم ضعیفم نشتری

خویش را برداشت از خاک مذلت روز حشر
هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری

غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است
هرکه در راه خدا بگرفت دست دیگری

غم چنان بر کشور هستی هجوم آورده است
کز دلم تنها توانی دید عرض لشکری

درد اگر باشد کسی را، پادشاهی گو مباش
واعظ از حق نان خشکی خواهد و، چشم تری!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.