۱۹۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۹ - به دوستی نگاشته

زین العابدین نام مردی مردم بارفروش مازندران از دیرباز بر کیش درویشان بود و نیک اندیش ایشان. با پیر راه و پیشوای آگاه حاجی ملارضای همدانی بستگی داشت. و جز او از هر که به روزگاری وی اندر رستگی. سالی به سمنان و از آنجا زمین بوس پیر را آهنگ همدان کرد. مرا گفت تو نیز سازنامه و پیامی کن و در سرکارش از خود نامی برو کامی خواه. گفتم مرا ندیده و ناشناخت بدیشان پنداری نیک و گمانی زیبا هست. ترسم این بستن مایه گسیختن گردد و سرانجام از این آمیزش چاره گریختن باشد. لابه ام خاک شمرد و پوزشم باد انگاشت. نوشتم خداوندگارا خواهانم و تنبل اگر توانی ببر و اگر نیاری گرد سرمگردان.
پس از ماهی دو پیک فرخ پی باز آمد و پاسخی شیوانگار از وی باز سپرد به سه چیزم راه نموده بود و از به افتادکار آگاه فرمود. چون نهاد بدگوهر نیروی بار نداشت و جان تن پرور پروای کار، برخواندم و درنوشتم بوسه دادم و به جای هشتم. هفته یا کمتر بدین برگذشت نهاد و منش دگرگون شد، تیرگی در کاست، روشنی برفزود، پیش تر آنچه آموخته و اندوخته بودم فراموش آمد و کمتر چیزهای نادیده و نشنیده چهره نمای آئینه دانش و هوش افتاد. دل از آمیزش مردم رمیدن گرفت و در کنج های تاریک از تنها به تنهائی آرمیدن، هر چه هستی به چشم اندرم دختری پاک و پاکیزه و شرم آگین و دوشیزه نمودی، در چهر و پیکر اندام و دیدار مریم داشت و جز پیشانی تازنخ پای تا سر از چشم رهی پوشیده وفراهم، ده ارش یا کمتر از آن سوی ستاده بود و همواره چشم در من نهاده، من نیز بر او دیده و دل دوخته داشتم و جان به اذر مهر و تاب چهرش سوخته. چون دمی چند بدان برگذشتی همان پیکر خوب دیدار دریائی نا پیدا کنار آمدی، و جنبش نرم هنجارش پیوسته میانه گذر و کرانه سپار، دل بدیدی که در آن پاکیزه دختر نگرستی تماشا را دل و دیده در آن بستی و بیخود و مدهوش نگران نگران نشستی. همچنان دیر نکشیده و سیر ندیده باز دریا همان زیبا دختر شدی و بی کاست و فزود بر همان دیدار و پیکر.
دراز درائی تا کی، فزون سرائی تا چند، شب و روزم چهار سال افزون بدان خوش تماشا همی رفت، و جز آن ژرف دریا و شگرف پیکر هیچم پیش چشم رخ افروز چهره گشا نبود. شگفتی اینکه آن روزگار دیر انجام در آلودگی و آسودگی جز یاد بار خدای هیچ اندیشه و سگالش گرد روان و پیرامون نهاد نگشتی. زیبا و زشت، دوزخ و بهشت، پست و بلند، خوار و ارجمندم یکسر فراموش بود و زبان از بیغاره و ستایش دوست و دشمن و مرد و زن خاموش. چه خاموشی و کدام فراموشی، از همه آفرینش جز زیبا نمی دیدم و هر چیز چنانکه دانایان و بینایان گفته اند به چشم و گوش اندر شایسته و شیوا می نمود، این روز خوش و هنگام نیکو از خوی بدفرما و فزود آلایش اندک اندک کاستن آورد و زیان خواستن، از این کاستی آزرده روان را تیماری بزرگ زاد و اندوهی گران رست. ولی جز سر نهادن و سررشته به خواست بار خدا باز دادن چاره نمی دانستم و راز این درد نهفته به کس گفتن نمی توانستم. روزی به ناگه آن خوش اندیشه و تماشا رخت برداشت، بینائی زیان کرد و روشنائی بر کران زیست. آن دریای شیرین فرو جوشید و آن چهر دلارا پرده دربست دیده یک بین فراهم شد و چشم بسیار نگر باز افتاد. دل را هراسی هوش گزا خاست و دیده دیوانه رنگ شیب و بالا نگرستن گرفت. آدمیان را خرد و درشت، مرد و زن، زشت و زیبا آنچه از فرخای هستی رخت بسته، و آنچه هنوز از تنگنای نیستی باز نرسته، با آنچه کنون هستند بر دست راست فراهم دیدم، سه گروهم به چشم اندر آزاده و رستگار آمد، و یک گروه آلوده و گرفتار. آن هنگامه رستاخیز جامه نیز سپری گشت و دیده و گوش از آن مایه دیدن ها و شنیدن ها بهره کوری و کری یافت. پس از سوی راست نزدیک خود آوازی شنیدم که سرداریه بگوی. با آنکه دیر گاهی همی رفت تا دل از اندیشه چامه گری و چکامه سرائی رسته و لب بسته داشتم این گفتم بر زبان آمد:

به اختیار کشم جبر عشق ملت سوز
مرا به جبر چه یا اختیار زن قحبه
همچنان راه نپیموده، چامه به پایان رفت. در سه شبانه روز پانزده چامه بر همین راه و روش درهم بسته افتاد و بهم پیوسته. پایان روز سیم باز همان آواز شنیدم که لب از گفت این گونه سخن بسته دار و خامه شکسته. پنج روزم هنگام به خاموشی شد و هنجار در فراموشی. پنجمین روزم همان آواز گوش گزار و هوش سپار آمد که گفتن و خموشی را هر دو فرمان است. خواهی پاس دهن دار، خواهی ساز سخن کن. از آن پس بیم و باکی که بود پاک از نهاد برخاست و از آن مایه دید و شنیدم دیده و گوش سر یکباره بی بهره و ناکام زیست.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۸ - به یکی از دوستان نوشته
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۰ - به یکی از دوستان نوشته
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.