۹۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۴

زآن چشم پرخمار و از آن لعل می پرست،
بی نشئه در خمارک و بی جام باده، مست

هم پای عقل و هم پر مرغ شکیب را،
با سنگ عشق و دشنه حسرت، شکست و بست

رستم، یکی کمان غمم را نمی کشد،
زآن دم که تیر عشق تو در سینه ام نشست

بهر نثار خاک قدومت، دلم دو نیم
نیمی مرا به سینه و نیمی دگر به دست

عشقت فکنده عقده دیگر به کار دل
هر عقده ای که ناخن عقل از دلم گسست

هر صید را امید رهایی بود ز بند،
صیدی که در کمند تو آمد دگر نجست

افسر، که رستگار بد از قید عمر و وزید
از دام زلف و از شکن دلبران نرست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.