۸۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۱۱

چنان گشته ام ناتوان از جدایی
که نتوان دگر شد چنان از جدایی

مه هستیم یافت نقصان ز دوری
گل عشرتم شد خزان از جدایی

گمان داشتم کز جدایی بمیرم
یقین شد مرا این گمان از جدایی

بیا تا ز بوی مزارم بدانی
که اینجا یکی داده جان از جدایی

نخواهم زمانی جدا زیست از تو
دهم جان زمان تا زمان از جدایی

جدایی مکن تا توانی که ما را
از این بیش نبود توان از جدایی

رفیق از جدایی عجب گر نمیرد
رسیده است کارش به آن از جدایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۱۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.