۱۵۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۰

زلف تو سرکش است و دل من مشوش است
ز آنرو که شه برد سر هر کس که سرکش است

گفتم فراق را به صبوری دوا کنم
دیدم که صبر خار و فراق توآتش است

از بهر بردن دل من چشم مست تو
دایم به زلف پرشکنت در کشاکش است

بر بوده چهره تو دل از دست شیخ وشاب
باد آفرین به جان توچهرت چه دلکش است

تیر و کمان چو از مژه و ابروی تو داشت
هر کس که دید چشم تو را گفت آرش است

حاجت کجا بودبه می کوثرش دگر
هر کس ز باده لب لعل تو سرخوش است

اقبال من که گشته به عالم چنین بلند
از فیض عشق آن بت عیار مهوش است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.