۹۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱

گفتم چه علاج است مرا گفت وصال است
گفتم به وصال تو رسم گفت خیال است

در هجر رخ دوست مرا عمرفزون شد
روزیش چوماهی شده ماهیش چو سال است

گفتم که صبوری کنم از هجر دلم گفت
از من مطلب صبر که این امر محال است

لب تشنه چنانم به وصالش که توگوئی
مستسقیم و او به مثل آب زلال است

از کوکب بختم نشد آگاه منجم
کورا چه بود نام که دایم به وبال است

از زهره جبینی است که چشمم چو سهیل است
ز ابروی هلالی است که قدم چوهلال است

آشفته دلی های من آمدهمه زان زلف
گر حال و حظی هست مرا ز آن خط وخال است

گیرد خبر ازحال من ار یار بگوئید
کز مویه چو موئی شده از ناله چو نال است

اقبال من از عشق رخ دوست بلند است
نه از زر و سیم است نه ازمنصب و مال است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.