۹۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۹

زلف از آنرو به رخ یار مشوش باشد
که مشوش بود آنکس که درآتش باشد

بر دلم نقش گرفته است خیال رخ دوست
منزل اوست دلم خواست منقش باشد

شاه شطرنج غم عشق تو تا شد دل من
مات در پیش رخت آمده درکش باشد

مبتلا شد به بلا گر دل ما خوشحالیم
عاشق روی تو باید که بلاکش باشد

چشمت از راست کشد طره ات از چپ به میان
بر سر خته دلم این چه کشاکش باشد

ترسم از اینکه ببرند سر زلف تورا
بسکه در کشور شه رهزن وسرکش باشد

خواستم چاره درد دل خود را ز طبیب
گفت بوس از لب یار و می بی غش باشد

خویش راخودکشم و خوشدلم از کشتن خویش
دلت از قتل بلنداقبال ار خوش باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.