۹۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۱

از خدا خواهم که چو من عاشق زارت کند
درکمند زلف دلداری گرفتارت کند

یوسف آسا سازدت گاهی به چاه غم اسیر
گه ز چه بیرونت آرد سوی بازارت کند

چشم مستی خواهم ازدستت رباید عقل وهوش
تا از این مستی که بر سر هست هشیارت کند

دلربائی از برت یا رب برد دل بی خبر
وز منوحال دل زارم خبر دارت کند

گه حجاب روکندموسازدت آشفته حال
گاه گیرد پرده ازرخ محو دیدارت کند

هر چه او گوید زراه عجز تصدیقش کنی
وآنچه توگوئی ز روی شوخی انکارت کند

تاب از جسمت رباید وافکند در زلف تو
خواب از چشمت برد وزخواب بیدارت کند

همچوزلفت در پریشانی مثل سازد تورا
موبه مو درعاشقی آگه ز اسرارت کند

نیستم راضی که بیمارت کند از چشم خویش
بلکه می خواهم که تا بر من پرستارت کند

آنچه کردی بر بلنداقبال آزار از فراق
گاهگاهی از فراق خویش آزارت کند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.