۱۲۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۲۱

خرم آندم که از این بزم جهان برخیزم
همه جانان شوم و از سر جان برخیزم

سر به زانو همه رندان به عزا بنشینند
من چو درحلقه ایشان ز میان برخیزم

خوش ندارند که من دور شوم از برشان
همه را پایم وناگاه نهان برخیزم

دلبر من به درآید ز درم گر روزی
پی تعظیم چو معنی ز بیان برخیزم

نه چه گفتم که ز بس محو شوم در رخ او
مات خواهم شد واز جا نتوان برخیزم

چون اشارت شود از دوست که ازجا برخیز
گر به دوش است مرا کوه گران برخیزم

خواهد ار یار مرا جای به دوزخ باشد
من به میل دلش از قصر جنان برخیزم

خیزد ازجای چه سان بر سر آتش زیبق
هر دم از هجر رخ دوست چنان برخیزم

گر گذار توبیفتد به مزار من زار
بدرانم کفن و رقص کنان برخیزم

پیر ودلخسته ز غم همچو بلنداقبالم
بنشین در برمن تا که جوان برخیزم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۲۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.